***داستان های محبت2***

مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.وقتی از گلفروشی خارج شد،دختر بچه ای را دید که گریه میکرد.جلو رفت و در کنارش نشست و گفت:چرا گریه میکنی دختر خوب؟دختر بچه جواب داد:میخواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم..

اما من فقط 75سنت دارم.اما گل رز 1 دلار است.

مرد گفت:من برایت میخرم.با من بیا.و داخل گلفرشی شدند.وقتی گل رز خریدن و بیرون آمدند مرد گفت:مادرت کجاست؟میخواهم تو را برسانم.

دخترک به قبرستانی در آن طرف خیابان اشاره کرد.

مرد او را به قبرستان برد و دخترک کنار قبر تازه ای نشست و گل را روی قبر گذاشت.مرد دلش طاقت نیاورد به گل فروش برگشت و دسته گل را کرفت و 200 مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد!!

***دوستانه***

رفیقم معامله فسخ شد....

در قبال دنیا یک تار مویت را میخواستند ندادم...

کمترین آرزویم برای بهترین دوستم این است:هرگز با چشمان مهربانت،نا مهربانی روزگار را نبینی

دوستا مثل مداد رنگی به زندگی رنگ میبخشن.ممکنه من رنگ مورد علاقت نباشم اما امیدوارم یه جایی برای تکمیل نقاشیت به دردت بخورم

دوستان  خوبم.اگه دوست دارید باز هم از این جملات دوستانه بخونید به دامه ی مطلب برید.